فریاد عشق

آواره....

 

نیمه شب آواره وبی حس وحال...درسرم سودای جامی بی زوال


پرسه ای آغاز کردیم در خیال...دل به یاد آورد ایام وصال


از جدایی یک دو سالی می گذشت...یک دو سال ازعمررفت وبرنگشت


دل به یاد آورد اول بار را...خاطرات اولین دیدار را


آن نظربازی و آن اسراررا...آن دو چشم مست آهووار را


همچو رازی مبهم و سر بسته بود...چون من از تکرار او هم خسته بود


آمد و هم آشیان شد با من او...هم نشین و هم زبان شد با من او


دامنش شد خوابگاه خستگی...اینچنین آغاز شد دلبستگی


وای از آن شب زنده داری تا سحر...وای از آن عمری که با او شد بسر


مست او بودم زدنیا بی خبر...دم به دم این عشق می شد بیشتر


آمد و در خلوتم دمساز شد...گفتگوها بین ما آغاز شد



 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:,ساعت1:1توسط Mina | |